Friday 21 December 2012

one set, two set, two half or anything, it will end or i'll end it

صدا میاد , تق .. تق ... تق ... تق , سر آدما می چرخه هی , یه بار چپ , یه بار راست , یه بار چپ , یه بار دیگه تکرار
چشماشون زل زده به یه نقطه . اصن یه جوری انگار مسابقه ی تنیس می بینن . امّا اینا بیکار تر از اونن که حتا برن واسه مسابقه ی تنیس . ینی منظورم اینه که حتا تماشاچی هم بلد نیستن باشن
نشستن می گن باید اینجوری می زد اونجوری می زد . امّا یه چیزشون خوبه , نه نه , دو چیز خوب دارن . یکیش اینه که به توپ شما هیچوخ دست نمی زنن , یا اگه بیفته پیششون پارش نمی کنن , پسش می دن , اینجوری بهتر جلوه می کنن آخه تا شبیه پیرزن همسایه باشن
چیز خوب دیگشون اینه که قرار نیست از حرفاشون سر در بیاری , تو فقط یه فکر داری , سرویســـتو خوب بزن , یا سرویسی

Thursday 6 December 2012

اول شخص مفرد

و اما چه شد که اینطوری شد ؟ این بهشت , این صداهای آه و اوه و نفسهای تندی که تمام جان آدم از فرط لذّت شنیدنشان پر می شد . چرا من این همه بازنده ام ؟ اگر احمق یک کلمه باشه , من همیشه یک جمله هستم که حتا نمی تونم خودمو بخونم که از خودم نبازم
همیشه اون تپه ی مرطوب چمنزار , دم دمای غروب آفتاب , که از خوندن یک کتاب میاد جلوی چشمام , فقط اونه که می تونه باد بخوره و قشنگ به نظر بیاد , ای کاش من فقط فانتزی یک ذهن سالم تر بودم